مردباراني
جملات عاشقانه
آمدم امشب به میخانه تمنایت کنم**می نمی خواهم بیا ساقی تماشایت کنم** بیقرارم ساقی از میخانه بیرونم مکن**کرده ام می را بهانه تا تماشایت کنم. قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض***یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها**در همه آوازها حرف آخر زیباست**آخرین حرف تو چیست**تا به آن تکیه کنم،حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست ای نگار من مبادا ناکسان رامت کنن** با بدان کمتربشین ترسم که بد نامت کنند** من نگویم با کس خو نگیر** هرکه بهرت تب کند بهرش بمیر. بعد تو دگر هستی ما پا نگرفت **بعد از تو کسی در دل ما جا نگرفت در کلبه تنهایی خود پوسیدم** بعد از تو کسی سراغ ما را نگرفت یک عمر قفس بست مسیر نفسم را ** حالا که دری هست مرا بال وپری نیست** حالا که مقدر شده آرام بگیرم** سیلاب مرا برده از من اثری نیست** بگزار درها همگی بسته بمانند**وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست. نیا باران زمین جای قشنگی نیست من از اهل زمینم خوب میدانم که اینجا جمعه بازار است ودر اینجاقدر مردم را به جو اندازه میگیرند.خوب میدانم که گل در عقد زنبور است ولی سودای بلبل به سر دارد نیا باران زمین جای قشنگی نیست نیا نیا نیا....... من ميگم بهم نگاه کن تو ميگي که جون فدا کن من ميگم چشات قشنگه تو ميگي دنيا دو رنگه من ميگم دلم اسيره تو ميگي که خيلي ديره من ميگم چشماتو واکن تو ميگي منو رها کن من ميگم قلبمو نشکن تو ميگي من ميشکنم من? من ميگم دلم رو بردي تو ميگي به من سپردي? من ميگم دلم شکسته است تو ميگي خوب ميشه خسته است من ميگم بمون هميشه تو ميگي ببين نميشه من ميگم تنهام ميذاري? تو ميگي طاقت نداري? من ميگم تنهايي سخته تو ميگي اين دست بخته من ميگم خدا به همرات تو ميگي چه تلخه حرفات من ميگم که تا قيامت برو زيبا به سلامت *********************************
هرگز عاقل نشو!
همیشه دیوانه بمان.
مبادا بزرگ شوی
کودک بمان!
در اندوه پایانی عشق توفان باش
و اینگونه بمان!
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو!
مرگ عیب جویی می کند
با این همه عاشق باش خيلي سخته که بغض داشته باشي ، اما نخواي کسي بفهمه ... خيلي سخته که عزيزترين کست ازت بخواد فراموشش کني ... خيلي سخته که سالگرد آشنايي با عشقت خيلي سخته که روز تولدت ، همه بهت تبريک بگن خيلي سخته که غرورت رو به خاطر خيلي سخته که همه چيزت رو به خاطر همه ي مداد رنگي ها مشغول بودند... به جز مداد سفيد... هيچ کسي به او کار نمي داد... همه مي گفتند:{تو به هيچ دردي نمي خوري}... يک شب که مداد رنگي ها... توي سياهي کاغذ گم شده بودند... مداد سفيد تا صبح کار کرد... ماه کشيد...مهتاب کشيد... و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک و کوچک تر شد... صبح توي جعبه ي مداد رنگي... جاي خالي او...با هيچ رنگي پر نشد سر كلاس ادبيات معلم گفت : فعل رفتن رو صرف كن گفتم : رفتم ...رفتي ...رفت ساكت مي شوم ، مي خندم ، ولي خنده ام تلخ مي شود معلم داد مي زند : خوب بعد ؟ ادامه بده و من مي گويم : رفت ...رفت ...رفت رفت و دلم شكست ...غم رو دلم نشست رفت و شاديم مُرد ... شور و نشاط رو از دلم برد رفت ...رفت ...رفت و من مي خندم و مي گويم : خنده تلخ من از گريه غم انگيز تر است كارم از گريه گذشته كه به آن مي خندم سر کلاس رياضي بود که استاد دو خط موازي کشيد رو تخته. خط پاييني نگاهي به خط بالايي کرد تو دلش عاشقش شد. خط بالايي هم نگاهي به خط پاييني کرد تو دلش عاشقش شد. در همين هنگام بود که استاد داد زد دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسن !!!!
زندگي قصه مرد يخ فروشي است که از او پرسيدند : فروختي ؟ گفت : نخريدند تمام شد
رو بدون حضور خودش جشن بگيري ...
، جز اوني که فکر مي کني به خاطرش زنده اي ...
يه نفر بشکني ، بعد بفهمي دوست نداره ...
يه نفر از دست بدي ، اما اون بگه : نمي خوامت
Power By:
LoxBlog.Com |